کنکور عقب افتاد. از الان ۸ هفته فرصت دارم مطالب رو جمع و جور کنم، اما دیگه واقعا به روغنسوزی افتادم. تو این مدت تمام مقالههام اکسپت شدن ^_^ یکی شب ولادت امام حسین (علیهالسلام)، یکی روز سوم شعبان و آخری هم دیروز (ولادت حضرت رقیه سلام الله علیها) پذیرفته شد. امسال میتونم سینه سپر کنم و با دست پر برم مصاحبه :دی
دیروز صبح ایمیل اکسپتنس مقالهای که با دکتر ز. نوشتیم اومد. فکر میکردم با دریافت این ایمیل بشدت خوشحال و آروم بشم، اما نشدم! در واقع از دیروز دارم به دلایل نامعلومی اشک میریزم!! :| شاید بخاطر تمام فشاری که طی این مدت تحمل کردم؛ شاید بخاطر اینکه دیگه دکتر ز. رو نمیبینم؛ شایدم از ذوق اینکه خیلی بی چون و چرا اکسپتش کردن و قال قضیه برای همیشه کنده شد :)
تو اینستا یه روسری خوشگل دیدم، دلم میخواد سفارش بدم ^_^ ببینم اوضاع پولی چطوره. شاید خرید کنم حالم بهتر بشه ;)
دیشب خواب دیدم یکی از اساتید (یادم نمیاد کی بود) داره از یکی از بچهها درس میپرسه (فکر کن!). یه سوال پرسید که من بلد بودم. یهو خیلی جوگیرانه و باهیجان فریاد برآوردم "مسیر سیگنالینگ سایتوکاین؟ JAK-STAT میشه؟؟" استاده (که اصن یادم نمیاد کی بود) بهم چشم غره رفت بدین معنا که مگه از تو سوال پرسیدم؟! :| بعدش خواب دیدم دارم به همسر دکتر ن. میگم شما خیلی شبیه مهشید، زنِ ابی هستین :||
وجدانا چرا تو خوابم دست از سرم برنمیدارین؟ چرا دارین منُ بازی میدین؟ چرا دارین منُ صحنه سازی درست میکنین؟ من دارم به قهقرا میرم، فقط بذارین برررم من :)))
- عاقاا پنجشنبه رفتم کنگره دکتر ز. رو دیدم. هنوز در عجبم چطور خودمُ کنترل کردم و نپریدم تو بغلش :دی
طی این ۱۷۵ روز با دکتر ع. کتاب نوشتم. برای دکتر ن. یه مقاله ویرایش و سابمیت کردم و یه فصل از کتابش رو ویراستاری (به قول خودش ترمیم) کردم. کارگاه شرکت کردم و یه سری تکنیک یاد گرفتم. بعد از دو سال تو آزمون زبان وزارتخونه شرکت کردم و به طرز شگفت آوری نمرهی بالا گرفتم و هزار تا کار ریز و درشت دیگه.
نمیدونم از این به بعد چه آدمایی بیان تو زندگیم و زیر نظر کدوم اساتید بزرگ بتونم کار کنم، اما همهی این مدت با هر استادی همکاری کردم، عمیقا حسرت خوردم و تو دلم گفتم کاش همین کار رو با کمک و زیر نظر دکتر ز. انجام داده بودم. بذار دقیقتر بگم! اونجا که کتاب چاپ شدهام رو برای دکتر ع. میبردم، با خودم گفتم کاش روی اولین کتابم اسم دکتر ز. حک شده بود. اونجا که مقاله ویراستاری میکردم، گفتم ای کاش دکتر ز. نسخهی نهایی رو میخوند و نظرش رو بهم میگفت، یا مثلا کاش این جملهام رو دکتر ز. میدید و تحسینم میکرد. اونجا که کتاب دکتر ن. رو ترمیم میکردم، تو دلم میگفتم ای کاش این کتاب دکتر ز. بود و برای ایشون کاری از دستم بر میومد که انجام بدم. وقتی ازم تشکر کرد، تو دلم گفتم کاش اینی که الان روبروم نشسته، بهم لبخند میزنه و از دقت و نکته بینیام تعریف میکنه دکتر ز. بود. شبی که نمره زبانم اومد، اولین نفری که اومد تو ذهنم تا باهاش شادیم رو تقسیم کنم دکتر ز. بود. حتی چند بار قصد کردم یه متن آماده کنم و همراه کارنامهام براش بفرستم و بگم میبینی چه باسوادم کردی طی این دو سال؟!
نمیدونم از این به بعد چه آدمایی بیان تو زندگیم و زیر نظر کدوم اساتید بزرگ بتونم کار کنم، اما در حال حاضر همکاری با دکتر ز. برام شده حسرت. همون دکتر ز. که ۱۷۵ روز پیش خودم با دستای خودم بهش ایمیل دادم، بهش اعلام قطع همکاری و ازش خداحافظی کردم :((
- و ذوق زدهام از اینکه تو کنگرهی هفته بعد ممکنه چند دقیقه ببینمش. باحاله که یه نفر از ۵ روز قبل برای دیدن آدم ذوق و هیجان داشته باشه ها :)
- باید وقت بذارم و متمرکز فکر کنم که اون روز چطور باید همهی حرفها و مطالباتم رو با یه ترتیب منطقی و به صورت فوق محترمانه بهش بگم. حالا که تصمیم گرفتم مرکز نرم، روز کنگره بهترین فرصته برای بیان خواستههام
- بهش زنگ زدم. سرسنگین بود. سر به سرش گذاشتم. گفتم پیامم رو جواب ندادین نکنه باهام قهر کردین؟ گفت نه ایران نبودم! تو دلم گفتم شما که راست میگی و منم که آمارت رو در نیاوردم :)))
- امروز آقای انتشاراتی زنگ زد، ازم آدرس گرفت و کتابم رو با پِیک فرستاد. حس خوبی بود ورق زدنش :) از اون مهمتر دیدن اسمم روی جلد کنار اسم دکتر ع. بود که خیلی بهم چسبید ؛)
- امروز تو یه همایش ۸۶ نفری بودم که ده نفر رو به قید قرعه میبردن مشهد و متاسفانه اسم من در نیومد :( یه سفر معمولی نیست؛ قراره بچهها رو به عنوان خادم افتخاری ببرن حرم و همهی وعدهها رو هم مهمون مضیف حرم باشن. کلا سفر ویژه و باحالی خواهد بود و خیلی دلم میخواست منم بینشون باشم. طی مدت همایش هر چی بلد بودم نذر کردم اما نشد که نشد.
- میگن روز قیامت خدا بخاطر دعاهای اجابت نشده از بندهاش عذرخواهی میکنه و در عوضِ دعاهای مستجاب نشده به اندازهای بهمون پاداش میده که میگیم کاش هیچ کدوم از آرزوهامون تو دنیا برآورده نشده بودند!!
- بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی (سعدی)
درباره این سایت